مى خواهم 33 پل را بشمارم
سال اوّل طلبگى را پشت سر گذاشته بودم که خدمت یکى از مراجع رسیده عرض کردم : آقا من پنجاه تومان دارم مى خواهم بروم اصفهان . فرمودند: مى خواهى چه کنى ؟ گفتم : مى خواهم بروم سى وسه پل را بشمارم وببینم 33 پل است یا 32 تا، مى خواهم جاهاى دیدنى شهر را ببینم ، ولى پولم سهم امام است آیا شما اجازه مى دهید؟ ایشان فرمودند: چند ماه است درس مى خوانى ؟ گفتم : 9 ماه . فرمود: در این 9 ماه جایى نرفته اى گفتم : خیر فرمود: اجازه مى دهم برو به سلامت .
فریب استاد
مدرسه اى در قم بدست مبارک آیت العظمى گلپایگانى افتتاح شده بود و من از اوّلین طلبه هایى بودم که براى ثبت نام مراجعه کردم . مرحوم آیت اللّه شهید بهشتى ممتحن بود، وقتى نوبت به من رسید من سریع خواندم . مرحوم بهشتى گفت : اى ناقلا! تند مى خوانى تا غلطهایت را نفهمم .
دانشمند بد سلیقه
سالهاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم ، پرسید: چه مى خوانى ؟ گفتم : ادبیات عرب گفت : بگو ببینم اشترتنّ چه صیغه اى است ؟ یک کلمه قلمبه از ما پرسید که نفهمیدیم چیست ، بعد پرسید: اگر خواهرزن کسى پسر دائى خواهرش را شیر بدهد آیا به او محرم مى شود یا نه ؟! پیش خود گفتم : علم تنها کارساز نیست ، آدم باید فرهنگ داشته باشد. این استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه .
شرایط ازدواج
مى خواستم ازدواج کنم ، ولى پدرم مى گفت : هر موقع درس خارج رفتى زن بگیر. دیدم به هیچ صورت قانع نمى شود، اثاثیه را از قم برداشتم و به کاشان نزد پدرم آمدم . او گفت : چرا آمدى ؟ گفتم : درس نمى خوانم ! شما حاضر نمى شوى من ازدواج کنم .
خلاصه هر چه به خیال خویش مرا نصیحت کرد اثر نگذاشت . بعضى از آقایان را دید که مرا براى درس خواندن نصیحت کنند، من هم بعضى دیگر را دیدم که او را براى موافقت به ازدواج من نصیحت کنند.
تا اینکه یک روز به پدرم گفتم : یا به من بگو ایمانت مثل یوسف است ، یا بگو گناه کنم یا بگو ازدواج کنم . سرانجام موفّق شدم .
جشن دامادى
براى جشن دامادى ام اطرافیان گفتند: براى تزئین مجلس و آویزان کردن در مجلس جشن که آن زمان رسم محّلى بود، از تجّار فرش مقدارى فرش درخواست کنیم .
اوّل تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم ، امّا بعد به خود گفتم : چرا براى چند ساعت جشن ، سَرم را پیش این و آن خَم کنم ، مگر جشن بدون آویزان کردن قالى نمى شود؟ و خلاصه این کار را نکردم .
خنده پدرم
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره کردیم . یک اطاق 12 مترى داشتیم ، ولى یک فرش 6 مترى . پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى ، گفتم : اگر ما یک فرش 12 مترى مى داشتیم و این اطاق فرش مى شد زندگى ما کامل مى شد. پدرم خندید! گفتم : چرا مى خندید؟ گفت : من 80 سال است مى دوم زندگى ام کامل نشده ، خوشا به حال تو که با یک فرش زندگى ات کامل مى شود.
تشکّر از خانواده
با اینکه منزل ما رفت و آمد مهمان زیاد بود، ولى حاجیه خانم گفت : شما آقاى مطهرى را دعوت کنید. علّت را پرسیدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى که موقع رفتن به نزدیک درب آشپزخانه آمده و از من تشکّر کرد ایشان است ، بقیه مهمان ها از شما تشکّر مى کنند.