یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
فاطمه پر می کشد با سینه ای سرشار از عشق و امید،
حبیبه ی علی پر می کشد، پاره ی تن پیامبر پر میکشد،
بر علی چه گذشت لحظه ی پر کشیدنت؟
صحیفه ی دل علی ورق ورق شد،
دیگر مولایم با که درد دلش را بگوید...
..
.
ای کاش فاطمه را میشناختیم ، فاطمه سر شبهای قدر است...
ای کاش فرزند غریب فاطمه را میشناختیم فرزند مظلومی که دیریست منتظر حضور ماست تا منجر به ظهورش شویم
آقایمان مضطر است ولی چرا...؟
آقا مضطر است چون ما آقا را مضطر کردیم! هم گناه میکنیم و هم میگوییم آقا جان مادرت زهرا بیا...
ای کاش میفهمیدیم عشق مهدی به مادرش زهرا را...
ای کاش گناه نمیکردیم لااقل به خاطر مادرش زهرا
یعنی لحظه ای ترک گناه به نگاه مهدی نمی ارزد...
شبا که من میخوابم
به عشق شش گوشه ات سر رو بالش میذارم
خوابم همش حسینه،حسینه و حسینه
دلم که پر میکشه
اشکم که هی میریزه،به یاد کربلاته
روی تل و زینبو تو نگاهم می بینم
دلم هری میریزه،میگم وایِ حسینم
میگم وایِ حسینم
زینب خانم چه کردی با داغ این برادر
وای که دارم می میرم از عشق این برادر
تو قتلگاهو دیدی،وقتی که توش سرش بود
وای که تو چی کشیدی،خانم جونم،خانم جون
.
.
.
میرم به بین الحرمین
میون عشاق حسین
نمی دونم کجا برم
پیش کدوم آقا برم
هی چپمو نگاه کنم
هی راستمو نگاه کنم
هر دو آقا،هر دو عزیز
خدا کجا باید برم؟
اینجا دیار عاشقاست
اینجا سقا پر از وفاست
اینجا اونا شهید شدند
عاشق بودند،عزیز شدند
وای چه کبوده آسمون
این گوشه ی این کهکشون
هر جای دنیا که برم
هیچ جایی اینجا نمی شه
انگاری اینجا همیشه خاص بوده توی همیشه
وای خدا بچه هاکجاند؟
گلهای عشق ما کجاند؟
وای خداجون چه مظلومند
گوشه ی این زمین ،عشاق
چقدر قشنگ تو را دیدند
تو ماورای کربلا
میون اون جنگ بزرگ
نمازی پر ز عشق و شوق
وای که چه آب و تابی داشت
وقت نماز صفایی داشت
سحر چه بوی سیب میاد
بوی خوش حبیب میاد
کی میشه که حبیب بیاد
از بین عشاق حسین
طالب خون مهدی بیاد
سلام بر تو مهدی جان،سلام بر تو ای آقای من،سلام بر تو آندم که می ایستی،سلام بر تو آندم که می نشینی،سلام بر تو آن هنگام که روز را آغاز می کنی و آنگاه که روز را پشت سر می گذاری،سلام بر تو آندم که به مقام ولایت رسیدی...
مولایم از شمارش روزها،ساعات و لحظاتی که در غیبت و دوری تو گذشت ناتوانم و میدانم این ناتوانی به خاطر گناهان خود من است.مولایم دیریست عاشقان در انتظارت جمعه ها ندبه می سرایند،اما چرا شمار این همه عاشق به 313 نرسیده نمیدانم...
مولایم چند سالی بیش از خدا عمر نگرفتم و چند سالی بیش نیست که تو را می شناسم،اما دراین چند سال نمیدانم چرا با اینکه میدانستم چه میخواهی،فرمان نبردم،شایداصلا منتظر نبودم،آری من منتظر نبوده ام،آخر منتظر را چه به دوری از یار و مولا،منتظر را چه به غیبت کبری...
آخر کسی که منتظر است گناه نمی کند و کسی که گناه نمی کند،لایق دیدار توست و او را چه غبیت،آری من منتظر نیستم،اما...
مولای من،از ناجوانمردی ها خسته شده ام،از نمازهی بی رنگ و پر ریا خسته شدم...
مولایم میخواهم منتظرت باشم تا تو را ببینم،می شود گوشه ی چشمی،نظری...
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
.
.
.
مولاجان نمیدانم گذشتن و اضافه شدن سالی از سالهای غیبتت تبریک گفتن دارد یا نه؟
نمیدانم در انتظار 313 یار بودن و نبودشان تبریک گفتن دارد یا نه؟
آقاجانم میدانم امشب داغدار پدر عزیزتان هستی و از دوریشان اشک می ریزی...آقا جانم تسلیت باد اندوه جانگداز دوری از پدر بزرگوارتان،آقا جان به خاطر پدر بزرگوارتان و به خاطر عشق جدتان که در قلوبمان لانه کرده نظری بیفکنید تا ما هم منتظر باشیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
یا ثار الله
این کدامین آتش است که به جان سوخته ام پیوسته شعله می افزاید...
با من چه کرده ای حسین غریب
از سر درونم معنای حب تو مرا به این بی قراری کشانده است
آخر این اشک حقیر من چه ارزشی دارد که گاه حتی از سنگی دلم حاضر نیست برای جگر گوشه ی پیامبر خدا جاری شود
ای چشم، به خود آی تا کی دریچه ی نگاه نفست شده ای
روحی فداک یا ثار الله
بسم رب الحسین
سلام بر آن بانویی که حسین را در جهادش یاری فرمود و عزم او پس از شهادت ایشان سست نگشت؛
سلام بر قلب زینب شکیبا و زبان سپاس گزارش؛
سلام بر بانویی که با مادرش زهرا شریک سختی ها و عزاها بود و آسیاب غم ها و بلاها در سرزمین کربلا بر گرد او می گشت؛
سلام بر آن بانویی که غصه های دردناک و حزن آوری را فرو برد که کوه های بلند تحمل آن را تاب نمی آورند و بدین سان قبله ی بلا هاو کعبه ی مصیبت ها گشت؛
سلام بر آن کسی که فاجعه ی جد و پدر و مادرو بهترین خویشاوندانو نزدیکانش براو وارد شد؛
سلام بر بانویی که بلاها و اندوه ها بر او هجوم برد و طعم غم و اندوهی راچشید که دل ها را آب می کند؛
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
.
.
.
قبل از این که این شعر، زبان حال رزمندگان ما پس از جنگ باشد؛ شاید زبان حال بانویی است که با جگری سوزان و لبانی تشنه؛ اسیر گرگ های وحشی یزید شده است...
تاریخ هر چقدر هم دقیق و صادق باشد، هرگز درکی از غم زینب نخواهد داشت
زبان زینب است که با شمشیرهای پوشیده از خشم خدای قاهر به سمت یزید زمان خود و حتی یزیدیان بعد از خود نشانه می رود
<<و قلیلا ما تذکرون>>
اشْترَوْاْ بِآیَاتِ اللّهِ ثَمَنًا قَلِیلا فَصَدُّواْ عَن سَبِیلِهِ إِنَّهُمْ سَاء مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
آیات خدا را به بهاى ناچیزى فروختند و [مردم را] از راه او باز داشتند به راستى آنان چه بد اعمالی انجام میدادند
إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ مَا أَنزَلَ اللّهُ مِنَ الْکِتَابِ وَیَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَنًا قَلِیلا أُولَئِکَ مَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ وَلاَ یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَلاَ یُزَکِّیهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ
کسانى که آنچه را خداوند از کتاب نازل کرده پنهان مىدارند و بدان بهاى ناچیزى به دست مىآورند
آنان جز آتش در شکمهاى خویش فرو نبرند و خدا روز قیامت با ایشان سخن نخواهد گفت و پاکشان نخواهد کرد و عذابى دردناک خواهند داشت
پس ای بانویی که تمام وجودت را برای خدا خالص کرده ای...
یا لیتنا کنا معک ففزنا فوزا عظیما...
روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهنسال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود. سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید:
یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمهای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده میآمدند. آنها در دست خود قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، میگفتند و میخندیدند. مرد روحانی گفت: نمیفهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار تنها به خودشان فکر میکنند!
بهشت روح افزایم حسین است
ز حق تنها تمنایم حسین است
چراغ شام تاریکم رخ اوست
فروغ صبح فردایم حسین است
دو عالم بنده ی عشق وی استم
و در این راه مولایم حسین است
چه در ظاهر،چه در باطن همینم
مرا پنهان و پیدایم حسین است
ندارم غیر مهرش تکیه گاهی
مرا دنیا و عقبایم حسین است
بهشت جسم و جانم کربلایش
سرور قلب شیدایم حسین است
گرفته هر کسی ماوا به جایی
ببین ای عشق،ماوایم حسین است
اگر با سر به عشق داده ام دل
امید قلب تنهایم حسین است.