دور سقاخانه می گردد نسیم
دانه می پاشد کنار حوض آب
چادرش بوی زیارت می دهد
بوی اشک و گریه و بوی گلاب
آسمان چشم او پر می شود
باز، از پرواز شاد کفتران
صحن را آهسته جارو می کند
خادمی با دستهای مهربان
می نشیند در نگاه خیس او
مثل یک گل، سایه فواره ها
قلب من پر می کشد مثل نسیم
هردومان هستیم مهمان رضا
مهری ماهوتی
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سرآید شب هجران تو یانه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغولند و تو غایب ز میانه
هر در که زدم صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده ودیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
با کدام دعات خواهم یافت تا روم آن دعا بیاموزم
ای مصداق{...اصبروا و صابروا و رابطوا...}،
ای پد ر و مصداق«الامام...الوالد الشفیق...»،
ای به سان«الام البرة بالولد الصغیر»،
مگر تا کنون فرزند نافرمان نداشته ای! منت گذار و صدایم را بشنو.
به حق آنکه پشت درب صدایت زد:«یا مهدی ادرکنی...»مرا دریاب.
ای دریای وفا!بی وفایی دنیاییان را جبران کن.
ای کوه صفا!آلودگی هایمان را زلال کن.
ای آسمان!بر زمین هستی ام،بتاب.
ای خورشید جهان!گرمی ام ده.ای مهتاب!آرامشم بخش.
ای برکه هستی!سیراب ام کن.ای سایه ی بلند،فرایم گیر.ای نسیم سحری ،نوازشم کن.
ای همه دارایی خدا در زمین !به نیازم برس.
ای افق روشن!از تاریکی مدعیان دوستی ،رهاییم ده.
ای آبشار!از گنداب های مدعی زلال، برهانم.
ای مهر مهربان و گرمی دل آرام،دستم بگیر.
اندیشه ام را بلند،قلبم را فراخ،روحم را آزادو جسمم را پاک کن.
ای مادرتر از مادر!بر این طفل صغیرت در خرد و دین ترحم کن.
ای پدرتر از پدر!شفقت کن،ای برادرتر از برادر یارم باش.
ای زلالتر از باران،بر من ببار.ای روشن تر از پرتو،پرتو افکن.
ای رحمت بی ساحل غرقم کن.
ای کاش میدانستم در کجا استقرار یافته ای...چه سخت است که مردمان را ببینم و تو را نه و صدایی و کلامی از تو نشنوم!چه سنگین است بر من که گرفتاری تو را،نه مرا،فرا گیرد و از من ضجه و شکایتی به تو نرسد!
ای به فدای تو که دور از مایی و با مایی!ای به فدای تو که هرگز از جمع ما بیرون نیستی!
ای آرزوی همه ایمانیان،چه نعمتی بی بدیلی،چه شرافتی داری،بی مثیلی...
ای آرزوی آرزومندان،تا کی شیدای تو باشم و با کدام وصف تو را خطاب گویم.با کدام نجوا سرود هجران سر دهم.چه سنگین است که مویه کنم و پا سخت نشنوم و چه سخت است که در فراقت اشک ریزم و دیگران تو را تنها بگذارند...!
هان!آیا هم نوایی هست که با من آهنگ گریستن کند؟آیا ناله گری با من هم نوا می شود؟ آیا چشمانی اشکبار هست تا در گریستن همراهی ام کند؟!...
ای فرزند احمد!راهی به تو هست؟آیا امروزمان به فردای وصال ،پیوند می خورد؟
کی از سرچشمه ی وصلت و آب گوارای دیدارت،سیراب خواهم شد؟تا کی فریاد و جدایی؟پس تا چه زمان چشمانمان به دیدارت روشن خواهد شد؟
کی به هم میرسد ای یار نگاه من و تو؟!که به دور تو بگردیم و تو زمینیان را با عدل و داد آکند سازی.
خداوندا!پناهمان ده که بندگانت،گرفتارند و عزیزمان را به ما بنمایان و تشنگی وسوزمان را به آرامش و سیراب برگردان.
حلول ماه ریزش باران رحمت الهی مبارک...............................
روز جمعه ماه محرم 1363 در یکی از محله های مستضعف نشین اصفهان به نام کوی کلم خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله(ع) گشت.هوش و ادب و زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند،پرداخت.در سال 1355پس از اخد دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت.او ضمن گذراندن دوران خدمت،فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید.از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد.ماموریتهای محله او را راهی گنبد نمود.
با شروع جنگ تحمیلی با تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه،با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند ربیت نمود.در سال 1360پس از آزاد سازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی ها،به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت.در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد.اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن،رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد.حاج حسین پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/65 به سربازان شهید لشگر امام حسین(ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت،زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خود در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی اش میهمان خاک شد.
سخن و وصیت نامه شهید:
بسم رب الصدیقین
خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:ما لشگر امام حسینیم،حسین وار هم باید بجنگیم،اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع)را در آغوش بگیریم کلامی و دعایی جز این نباید داشته باشیم"اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد وآل محمد".
-اگر در پیروزی ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما،این شاید انکارخداست.
-اگر برای خدا جنگ می کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید.گزارش را نگه دارید برای قیامت.اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
-در مشکلات است که انسانها آزمایش میشوند.صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
-هر چه می کشیم . هر چه که بر سرمان می آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حرام و حلال خدا دارد.
-سهل انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی ها دارد.
-همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی ها بنا به فرمان رهبری جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا بنا بر احساس وظیفه شرعی می جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
-مطبوعات ما جنگ را درشت می نویسد،درست نمی نویسد.مساله من تنها جنگ است و در همان جا هم مساله من حل می شود.
-همواره سعی مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا را هشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
-من علاقه مندم که با بی آلایشی تمام،همیشه در میان بسیجی ها باشم و به درد دل آنها برسم.
وصیت نامه اول:از مردم میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است،اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامه دهنده راه آنها باشم.آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار،با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.از مسئولین عزیز و مردم حزب الهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی حجابی زده اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم:استغفرالله،خدایا از امان تاریکی ها وتنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشرو قیامت،به فریاد مردم برس.خدایا دل شکسته و مضطربم،صاحب پیروزی و موفقیت تو را میدانم و بس.بر تو توکل دارم.خدایا تا زمان عملیان فاصله زیادی نیست،خدایا به قول امام خمینی تو فرمانده کل قوا هستی،خودت رزمندگان را پیروز گردان،شر مدام کافرین را از سر مسلمین بکن.خدایا!از مال دنیا جز بدهکاری و گناه ندام.خدایا!تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت بهره مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم...میدانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودنم و ممکن است زیاده روی کرده باشم،خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.والسلام
شنیده میشود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که...
نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...
نوشت نام تو را نام آشنایی که...
پس از نوشتنآن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه،شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمانن معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل،قصیده نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه برمی داشت
چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شان وصف تو اوصاف این چنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژه ها کشیده تو را
گمان می کنم که تو را،اصلا آفریده تو را
که گرد چادر توآسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر نور باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود
بهشت عالمم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد،تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی
به نان خشک علی ساختی...به جان علی
از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته امده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این بار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توییم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه همه ما در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بیکرانه ی توست
(کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست)
شکوه وصف تو را این قلم چه می فهمد
وجود داشتنت را عدم چه می فهمد
دل سیاه،صفای حرم چه می فهمد
حضور مادری ات را شلمچه می فهمد
شده است نام تو سر بند هر جوان شهید
تبسم تو تصلای مادران شهید
سید حمید رضا برقعی
امام زمان ارواحنا فداه:در زندگی دختر پیامبر (ص) برای من الگویی شایسته است.
حضرت زهرا(س):از دنیای شما سه چیز محبوب من است:تلاوت قرآن،نگاه به چهره رسول خدا(ص)،انفاق در راه خدا
حضرت زهرا(س):هر کس عبادت خود را خالصانه برای خدا بفرستد خداوند بهترین مصلحت هایش را برای او میفرستد.
امام باقر(ع):امام باقر(ع) به یقین فرمانبرداری از فاطمه(س) بر تمامی مخلوقات از جن وانس و پرنده و درنده،انبیا و ملایکه واجب است.
شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) بر تمام عاشقان اهل بیت تسلیت باد
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش "انشا"
اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".
عارفی دیدم بارش " تننا ها یا هو".
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از "خزر" نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ "نازی" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشی".
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست "دولت".
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در "باغ معلق " می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام "نگین" ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
سید حمیدرضا برقعی
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خوردهی طوفان واژههاست
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژهی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بیریا کشید
حتی براش جای کفن؛ بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصهای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
سراینده : حجّت الاسلام والمسلمین جواد محدّثى
شهرها انگشترند و «قم» ، نگین تربت قم، قبله عشق و وفاست مرقد معصومه «ع» چشم شهر ما دخترى از اهل بیت آفتاب در حریمش مرغ دل پر مى زند هر دلى اینجاست مجذوب حرم این حرم باشد ملائک را مطاف دیده پاکان به قبرش دوخته حوزه قم هاله اى بر گِرد آن قم همیشه رفته راه مستقیم شهر خون، شهر شرف، شهر جهاد هرکجا را هر چه سیرت داده اند نقطه قاف قیامند اهل قم اهل قم ز اوّل ولایت داشتند اهل قم از یاوران «قائم» اند دختر موسى بن جعفر «ع» را درود |
قم، هماره حجّت روى زمین شهر علم وشهر ایمان و صفاست مهر او جانهاى ما را کهربا وارث درّ حیا، گنج حجاب هر گرفتار آمده، در مى زند جان، اسیر رشته جود وکرم زائران را ارمغان، عشق و عفاف عصمت و پاکى از آن آموخته فقه و احکام خدا را مرزبان بوده در مهد هدایتها مقیم شهر فقه و حوزه، علم و اجتهاد اهل قم را هم بصیرت داده اند برق تیغ بى نیامند اهل قم در دل و در دیده آیت داشتند درقیام و پیشتازى دائمند کز عنایاتش تراوید این سرود |